سفارش تبلیغ
صبا ویژن
My world

یک نفر نان داشت اما بی نوا دندان نداشت

آن یکی بیچاره دندان داشت اما نان نداشت

آنکه باور داشت روزی می رسد بیچاره بود

آنکه در اموال دنیا غرق بود ایمان نداشت

دشت باور داشت گرگی در میان گله است

گله باور داشت اما من نمیدانم چرا باور سگ چوپان نداشت

یک نفر پالان خر را در میان خانه پنهان کرده بود

آن یکی با بار خر می رفت و خر پالان نداشت

یک نفر فردوس را ارزان به مردم می فروخت

نقشه ها کو داشت در پندار خود شیطان نداشت

هر کجا دست نیازی بود بر سویی دراز

رعیت بیچاره بخشش داشت اما خان نداشت

یک نفر نان داشت اما بی نوا  دندان نداشت... !

شعر: پرواز همای


نوشته شده در یکشنبه 98/12/25ساعت 12:13 صبح توسط Ava.4A8 نظرات ( ) |

به خودت که میای می بینی رسیدی به یه حایی از زندگیت

که نه راه پس داری نه راه پیش... 

افتادی وسط بازی ای که چاره ای جز بازی کردن نداری

و تنها راه نجاتت فقط اینه که خوب بازی کنیچشمک 


نوشته شده در دوشنبه 98/11/28ساعت 10:29 عصر توسط Ava.4A8 نظرات ( ) |

هر زمان  که از جور روزگار  و رسوایی میان مردمان 
بر بینوایی خود اشک میریزم 
آرزو می کنم که ای کاش چون آن دیگری بودم 
که دلش از من امیدوارتر و 
قامتش موزون تر و 
دوستانش بیشتر است ....
و ای کاش هنر این یک 
و شکوه و شوکت آن دیگری از آن من بود.
اما در همین حال که خود را چنین خوار و حقیر می بینم 
چون به یاد تو می افتم 
چنان دولتی به من دست می دهد
که شأن سلطانی به چشمم خوار می آید....
 متنی کوتاه از نمایشنامه ریچارد سوم اثر ویلیام شکسپیر

نوشته شده در سه شنبه 98/11/1ساعت 2:23 صبح توسط Ava.4A8 نظرات ( ) |

گاهی اوقات یک اتفاق های اشتباهی توی زندگیت میفتد که خیلی اذیتت می کند به خاطر همین تصمیم میگیری از آن ها درس بگیری و دیگر تکرارشون نکنی .

گاهی اوقاتم هست یه آدمایی وارد زندگیت میشن که تمام وجودت را نابود می کنن, احساساتت و باورات و از همه مهم تر حال خوبت را ......

آن هم  با وجود تمام محبت هایی که به آن ها کردی, با وجود تمام ارزشی که برایشان قائل شدی و در آخر با تمام حال خوب و خنده هایی که به آن ها  هدیه کردیدلم شکست

این دفعه تصمیم میگیری این آدم ها را از زندگیت بیرون کنی و هیچ وقت دیگر به آن ها  فکر نکنی, و شاید هم تصمیم بگیری که همیشه از آن ها  متنفر بمانی...

وقتی آرام آرام خودت را زدی به موج بیخیالی و فراموشی وقتی تازه سعی داری موفق بشوی حال دلت را خوب کنی ,

یک جرقه باعث میشود  این موج تو رو به ویرانه ی اولت برگرداند...

وقتی داری خودت را قانع میکنی که به تو  بدی کرده, ولی برای اینکه حرف خودت را باور نکنی خودت را هم به اندازه ی او مقصر جلوه میدهی ..

وفتی در جنجال تنفر و دلرحمی , مغزت تنفر را انتخاب می کند و قلبت در برابرت می ایستد و دست از اتحاد با تو میکشد,

حس می کنی درونت ویرانه تر از آنچه که بود شد....

حال بدی ست وقتی توان فهمیدن حال خودن را نداشته باشی و جرئت راست گفتن به خودت را هم نداشته باشی....

سخت است دلت برای کسی به رحم بی یاید که تو را در ثانیه ای بی ارزش ترین آدم زندگیش خطاب می کند.

خلاصه اش کنم 

من از خود شاکی ام , یا بهتر بگویم از دلم شاکی ام..

از دلی که نمیفهمد کسی که با تو اینگونه رفتار می کند ارزش دل سوزی ندارد, ارزش غمگین بودن را هم ندارد حتی ارزش دوست داشتن را هم ندارد....

ولی باید بفهمد, نه؟

باید بفهمد, که این وصف اتفاق ها, فقط ارزش یک تجربه و یک فراموش شدن را داردچشمک.........

 

 


نوشته شده در یکشنبه 98/9/3ساعت 5:29 عصر توسط Ava.4A8 نظرات ( ) |

من زندگی خودم را میکنم و برایم مهم نیست چگونه قضاوت میشوم

چاقم، لاغرم؛ قد بلندم، کوتاه قدم؛ سفیدم؛ سبزه ام

همه به خودم مربوط است…

 

مهم بودن یا نبودن رو فراموش کن

روزنامه ی روز شنبه زباله روز یکشنبه است

زندگی کن به شیوه خودت

با قوانین خودت با باورها و ایمان قلبی خودت

مردم دلشان می خواهد موضوعی برای گفتگو داشته باشند

 

برایشان فرقی نمی کند چگونه هستی

هر جور که باشی، حرفی برای گفتن دارند.

شاد باش و از زندگی لذت ببر

چه انتظاری از مردم داری ؟

آنها حتی پشت سر خدا هم حرف می زنند …


نوشته شده در چهارشنبه 98/8/22ساعت 9:36 عصر توسط Ava.4A8 نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10      >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت